مهرادمهراد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره
مينامينا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

مهراد و مینا نشانه های رحمت خدا

واقعیات زندگی

  دلبندم بدان که: سه چیز در زندگی قابل برگشت نیست: - زمان    - کلمات     - موقعیت سه چیز در زندگی انسان را خراب می کند: - مواد مخدر   - غرور  - عصبانیت سه چیز انسان را می سازد:  - کار سخت   - صمیمیت   - تعهد سه چیز در زندگی بسیار ارزشمند است:  - عشق   - اعتماد به نفس   - دوستان تباهی زندگی بر سه اصل استوار است:  - حسرت دیروز   - اتلاف امروز   - ترس از فردا  
28 شهريور 1390

پانزده ماهگی

پانزده ماهگیت مبارک مهرادم بالاخره با تلاش فراوان و سعی و کوشش و به قول بابات با میان وعده های فراوان و گاهی زورکی تونستیم وزنت رو به یازده برسونیم...........البته ما که نه لطف خداست که رشد کردی و بزرگ شدی شانزده ماهگیت رو با وزن 11 کیلوگرم و قد 80 سانتیمتر شروع می کنی............. دیگه کم کم احساس می کنم که می تونم یه وقتهایی واسه خودم داشته باشم .................احساس می کنم که زحمتت کمتر شده و بار فکری و ذهنی من هم کم شده.................آخه ذهن من تمام مدت درگیر مسائل مربوط به تو هستش .......البته هنوزم همینطورم باور می کنی دارم تمرین می کنم که گاهی هم ذهنم رو خالی کنم و اجازه بدم تو برای خودت هر کاری که دوست داری بکنی .............
27 شهريور 1390

گرسنگی

پسر گلم رو دیروز بعد از هفت روز مصرف دارو بردم دکتر و خدا رو شکر خوب خوب شده بود باباش بهم می خندید می گفت بابا خوب شده دیگه برا چی بریم دکتر................ولی من باید مطمئن می شدم که گلم هیچ مشکلی نداره غذای مهراد رو هم برده بودیم و رفتیم توی پارک که غذاش رو بخوره کنار حوض پرنده ها نشستیم و مهراد کمی غذا خورد............بعد بابایی بردش یه دوری داد پسرم رو که هم حیوانات رو ببینه و هم اشتهاش باز بشه ........دوباره برگشتن و سانس بعدی غذاش رو خورد خلاااااااااااااااااصه برگشتیم خونه ........مهراد شیرش رو هم خورد با هم رفتیم بخوابیم دیدم مهراد گریه می کنه ..بغلش کردم کمی راه بردمش اما انگار قصد ساکت شدن نداشت............. گذاشتمش روی...
23 شهريور 1390

عکس های بعد از یکسالگی

این جا پسر خوشتیپ و خوردنی من رفته تو جعبه و داره بازی می کنه: اینجا هم صبح کله سحر توی ماشین از خواب بیدار شده و مات و مبهوت منو نگاه می کنه: اینجا هم شیطون بلا میخواست بره حمام ........همش درمیرفت و اینور و اونور فرار می کرد و میخندید تا باباش بگیرش و ببرش حمام: اینجا هم بعد از حمام لم داده و تلویزیون تماشا می کنه و گوش پاک کن میل میکنه( بقیه گوش پاک کن ها هم که توی دستشه...... می بینید کهههه): اینجا هم میخواستیم بریم مهمونی افطار: اینجا هم پسرم سر سفره افطار لقمه اندازه دهنش برداشته( قربونش برم): ...
16 شهريور 1390

تب و گلو درد

داشتیم بار و بندیل سفر رو می بستیم و می خواستیم بعد از دو سال بریم مسافرت دیشب مهراد رو بردیم دکتر برای چکاب.......... خدائیش علائم حادی نداشت که بفهمیم ممکنه سرما خورده باشه................گاهی کمی عطسه می کرد دکتر اول گوشش رو معاینه کرد و گفت مشکلی نداره ............. بعد سینش رو معاینه کرد و گفت خوبه.....تازه داشت خیالم راحت می شد که گلوش رو معاینه کرد و گفت واااااااای خیلی چرک کرده و متورم شده گفت کمی هم تب داره و کلی دارو براش نوشت الهی بمیررررررررررررررررم از دیشب دارم خودم رو ملامت می کنم و از مهراد بابت کوتاهی عذرخواهی می کنم پسر گلم مامان رو ببخش که زودتر متوجه نشده بود....... آخه تو طفلی که حرف نمی زنی دردت رو بگی قربونت ...
16 شهريور 1390

اولین بوسه

دیشب عالیییییییییییییی بود مهراد من توی مراسم عقد خاله بهاره بسیارررررررررر تا بسیارررررررررر پسر خوبی بود و اصلا اذیت نکرد اولش رفته بود پیش باباش و آخرهای مراسم اومد پیش من و حسابییییییییییییییی هم شام خورد خیلی خیلی هم خوش اخلاق بود وقتی هم رفتیم خونه ............. بابایی بغلش کرده بود و آوردش پیش من و گفت مامان رو ببوس بعد مهراد کوچولو لباش رو گذاشت روی صورت منو و منو بوسیدددددددددددددد وایییییییییییی که چه خوشمزه و لطیف بودددددددد الهی من قربون پسرم برمممممممم باباش این کارو بهش یاد داده بود و من خیلی خیلی خوشم اومد ...
15 شهريور 1390

تغییر رفتار و ...

هر دوره از زندگی این بچه ها یه دنیایی مخصوص به خودش رو داره ......... مهراد من، پسر عزیز و دلبندم این روزا خیلی اذیته و من هم نمی دونم چه مشکلی داره..فقط و فقط نوازش و دلداری ازم برمیاد بی وقفه گریه می کنه و بیقراری.......... شاید شاید داره دندون درمیاره و شاید هم .... دیگه واقعا نگرانش شدم.........اما باباش میگه چیزیش نیست و مشکلی نداره دیگه پسرم حسابی راه میره .........همش به در اشاره می کنه و میگه الیی( یعنی کلید)...... دیشب طفلی داشت از کنار مبل رد میشد که بین میز و مبل افتاد و جیغش به آسمون رفت من تصور کردم چیزیش نشده ولی از نحوه جیغ زدنش معلوم بود که حتما اتفاقی افتاده........ وقتی دیدم دهنش پر از خونه یه لحظه میخواستم سکته کن...
14 شهريور 1390

شب بیست و سوم

نمی دونم چه سری بود تو این شبهای عزیز که مهراد حتی اگه سرشب میخوابید .بعدش بیدار می شد. دیشب یکی از شبهایی بود که توی ماه رمضان به احتمال زیاد شب قدر بوده   مهراد ساعت 11 خوابید و 11:30 بیدار شد و سرحال مشغول بازی شد............. فکر می کنم فرشته های خدا اومدن و پسرم رو بیدار کردن تا شب قدر خواب نباشه   من متحیر موندم که چه سری توی این شبها هستتتتت   مهراد بازی کرد و سجده رفت و کتاب خوند تا سحر شد......... سحر چشماش دیگه کم کم رفت روی هم من آرووم به مهراد گفتم....پسرم برای همه مادرهایی که چشم انتظار تولد بچه هاشونن و همه اونهایی که هنوز فرزندی ندارند دعا کن بعدش من بودم و خدای خودم و دنیایی که دیشب پیش چشمم ...
2 شهريور 1390
1